ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی
هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از
مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.
آنها
مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی
بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز
گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.
روی میز
لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های
دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست
داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:...